حاقظ و نشانگان فرومایگی

تاريخ : 19 اسفند 1391برچسب:, | 9:39 | نویسنده : admin

تابستان پارسال بود که در همین کلبه‌ی مجازی، مطلبی را بر روی میز، کنار فنجان چای گذاشتم، به نام "نشانگان فرومایگی". در آن مطلب، برای توصیف احوال روانی و فرهنگ جمعی ما ایرانیان، دو نشانگان "فرومایگی" و "شرافت" را معرفی کردم. بعد هم با سرک کشیدن به شاهنامه‌ی فردوسی، علامت‌های این دو نشانگان را در دو شخصیت اساطیری پیدا و مرور کردم: در "ضحاک" و "فریدون". و همینطور توضیح دادم که چرا چون منی که نه روان‌شناس و نه جامعه‌شناسم به موضوع آسیب شناسی روانی جامعه پرداخته‌ام. این مطالب را می‌توانید در همین وبلاگ بیابید. برای راحت‌تر شدن کار، لینک‌هایشان را هم این‌جا می‌گذارم:

http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-73.aspx

http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-74.aspx

http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-75.aspx

http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-76.aspx

حالا چه شده است که دوباره این پذیرایی‌های مختصر قدیمی را به پیش چشم میهمانان کرامند این کلبه می‌آورم؟ راستش خالی از علت نیست.

در طول این یک سالی که گذشت، مطالب بالا در فضای مجازی خیلی دست به دست شدند . برخی از سایت‌های نسبتاً پرخواننده آن‌ها را بازتاب دادند و برخی از "فوروارد کنندگان" ایمیل‌ها هم این مطالب را در کنار ایمیل‌های "عکس‌های جالب" و "فقط در ایران" و "جوک‌های خفن" و "نوآوری‌های طراحی ابزار خانگی" برای سایرین فوروارد کردند و برخی از گیرندگان این ایمیل‌ها هم گاه و بی‌گاه با من تماس گرفتند و نظرهای هوشمندانه و خردورزانه‌شان را به من هدیه کردند.

من هم که از همان اول بنا داشتم که مطالب فوق را در فرصتی سر و سامان دهم و شاخ و برگشان را بزنم و مرتب کنم، مگر از این درختچه‌ی پریشان، گلدان کوچکی بسازم برای طاقچه‌ی عریان این کلبه‌ی مجازی – که پنجره‌اش به پاییز ابدی این باغ بی برگی باز می‌شود و سال‌هاست از وهم هیچ بهاری سبز نیست – به قول سعدی، تماشای احباب را. حالا به این فکر افتاده‌ام که آن عهد پارسالی را که ماه‌ها میهمان خاموش و تشنه کام حافظه‌ام بوده است، با جرعه‌ای ازوفا پذیرایی کنم.

وانگهی، کار این جامعه، چنان که من می‌بینم، همچنان بر مدار همان دو نشانگان می‌گردد و پرداختن به آن‌ها من و خواننده‌ی ارجمند را از واقعیت دور نخواهد کردن.

در گذشته، از شاهنامه‌ی فردوسی بزرگ برای تبیین این دو نشانگان بهره بردم. این بار، برآنم که از ابیات و اندیشه‌های حافظ  نیز در تبیین این دو نشانگان بهره جویم. توجه داشته باشیم که "شعر" مهمترین و تاثیرگذارترین میراث فرهنگی ایرانیان است و "حافظ" نیز حتی اگر نه مهمترین و تاثیرگذارترین شاعران ایران ، حداقل یکی از ایشان است.

نشانگان فرومایگی

ابتدا به نشانگان فرومایگی بپردازیم. در سخن خواجه‌ی رند شیراز، "فرومایگی" را در شخصیت‌های "مدعی"، "محتسب"، "شحنه"، "واعظ"، "زاهد"، "صوفی" و چند نمونه‌ی دیگر از این دست، جستجو کردن می‌توان.  نشانگان فرومایگی چهار جزء اصلی دارد که در این شخصیت های منفی و فرومایه از دیدگاه حافظ قابل ردیابی‌اند. تمامی ایرادها و پلشتی‌های این شخصیت‌ها - از دید حافظ - را می‌توان ذیل اجزای نشانگان فرومایگی گنجاند و دسته بندی کرد:

1-   فقر فرهنگی

یکی از ویژگی‌های "مدعی" این است که "فهم سخن" نمی‌کند. "مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت". این از بی فرهنگی اوست. حافظ از فقر و فرهنگی مردم و جامعه‌ی زمانه‌ی خویش نالان بود:

سخندانی و خوش‌خوانی نمی‌ورزند در شیراز                             بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

جالب این است که حافظ با همه مهر و علاقه‌ای که به شیراز داشته است، در معدود مواردی سخن از دل کندن از شیراز و مهاجرت از وطن خویش کرده است. یکی از آن موارد همین‌جاست: وقتی که در همشهریان خویش "سخندانی" و "خوش‌خوانی" (بخوانید تولید و مصرف کالای فرهنگی) را متروک و بی‌قدر می‌یابد. هنرناشناسی زمانه در حدی‌ست که گویا آسمان قصد دلهای دانا و جان‌های پرهنر را کرده است:

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است                                      چون از این قصه منالیم و چرا مخروشیم؟

و فقر فرهنگی کارِ وارونگی را به حایی رسانده است که "جاهل" پرقدرتر و خوش‌روزی‌تر می‌نماید:

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم                           بیا ساقی که جاهل را هنی تر می‌رسد روزی

بازار کلاغان مجیزگو و نان به نرخ روز چنان گرم است که طوطی شکرشکنی چون حافظ را مجال و میدانی نیست. از همین روست که "همای" ، مرغ اساطیری شرف و نیکبختی، سایه‌ی خود را بر این دیار نمی‌افکند:

همای گو مفکن سایه‌ی شرف هرگز                                            بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

هنوز هم که هنوز است، فقر فرهنگی یکی از آسیب‌های جدی جامعه‌ی ایرانی است. ایرانیان میراث دار تمدنی چند هزار ساله‌اند و بخش بزرگی از آثار فرهنگی جهان – به ویژه در حیطه‌ی شعر تغزلی – در طول تاریخ توسط ایرانیان و فارسی زبانان خلق شده است. برخی از این آثار از فرط زیبایی و پرمغزی چنان‌اند که مخاطب را به حیرانی و شگفتی وامیدارند. امروز اما اگر نخواهیم با خودمان تعارف و تعریف بی‌جا و کوته بینانه داشته باشیم، به راستی "کالای فرهنگی" چه سهمی در سبد خرید خانوار ایرانی دارد؟ اگر روزی "رمان خوب" کمیاب شود، چقدر مردم اصلاً خبر دار می‌شوند؟ - حالا اعتراض به کنار. چه بسا که برخی ها خوشحال هم می‌شوند زیرا به دلائلی نادرست نسبت به هنر و فرهنگ بدبین اند! چقدر موسیقی و فیلم خوب و هنری در ایران خریدار و هوادار دارد؟ چقدر برای مردم مهم است که در شهرشان سالن تاتر یا تالار موسیقی خوبی ساخته شود؟ و اگر نباشد به اعتراض درمی‌آیند؟

بنابراین به نظر می‌رسد که هنوز هم بخش بزرگی از مردم "سخن‌دانی" و "خوش‌خوانی" را نمی‌ورزند و دغدغه‌ها و حساسیت های عمومی فرسنگ ها با فرهنگ فاصله دارد. سطح معلومات عمومی و ادبی-هنری در جامعه بسیار پایین است و اغلب مردم هیچ رابطه ای با شعر و فرهنگ و موسیقی جدی و رمان خوب ندارند. از همین روست که جلوه‎‌های خشونت در جامعه توی ذوق می‌زند. خشونت در رانندگی، در روابط بین فردی و حتی در خانواده‌ها تا حد زیادی ریشه در فقر فرهنگی دارد. بنابراین مهمترین بخش نشانگان فرومایگی نزد ما ایرانیان، فقر فرهنگی است.

هرچند که دوای این درد را به فراوانی و دریاوار در نزد خویش داریم. فرهنگ ایرانی بسیار غنی و پربار است.

2-   عقده‌ی فرودستی-خودبرتربینی

این ویژگی البته بیشتر به دوران معاصر اشاره دارد. کسانی که در مقام ادعا، خود را از عالم و آدم برتر می‌دانند اما گاه از گفتار و کردارشان پیدا می‌شود که این خودبرتر بینیِ ناواقع‌بینانه ریشه در عقده‌ی حقارتی عمیق دارد. برای مثال در عین حالی که می‌گویند "هنر نزد ایرانیان است و بس" و هرچه که دیگران در علم و فن دارند از ما به عاریت گرفته اند، اما در بحث آکادمیک هیچ حرفی را باور نمی‌کنند مگر آن که از منبعی آن سوی آب نقل شود (یعنی در علوم عقلی هم به نحو مسخره‌ای نقلی عمل می‌کنند!!). یا تایید و تحسین یک فرد عادی "آن وری" ایشان را چنان به وجد می‌آورد که رقت آور می‌نماید. این دشمنی و خود برتر بینی در عین احساس حقارت و خود کوچک پنداری یکی از ویژگی‌های اصلی نشانگان فرومایگی در عصر ماست. در زمان حافظ اما شخصیت"مدعی" چنان در خود برتر بینی و خودپسندی غرقه و آلوده بود که جز به آتش شراب پاکیزگی نمی‌توانست گرفت:

ساقی بیار آبی از چشمه‌ی خرابات                                                  تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی

همین "خودبینی" است که به آدمی توهم "برحق بودن همیشگی" و "همه چیز دانی" می‌دهد. یادآرود آن‌هایی که حتی یک مقاله‌ی بی غلط نوشتن نمی‌توانند اما می‌خواهند که "پارادایم علم" را در عالم عوض کنند. (و ای کاش می‌دانستند که همین واژه که به کار می‌برند به چه معناست!)

برو ای زاهد "خودبین" که ز چشم من و تو                               راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

همین شخصیت خودبرتربین که در دیگران به چشم حقارت نگاه می‌کند و تنها خود را معیار و مصداق حق و نیکی می‌پندارد،  چنان است که با وزیدن اندک نسیمی، تمامی ادعاهایش "زکام" می‌گیرند و برگ و بارشان می‌ریزد، چنان که حتی حد می‌خوارگی را گم می‌کنند:

ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند                                        امام شهر که سجاده می‌کشید به دوش

3-   عقده‌ی زهد-شبق

این ویژگی را قبلا با عنوان "ذهن مشغولی بیش از حد با امور جنسی" عنوان کرده بودم. اما حالا فکر می‌کنم که "عقده‌ی زهد-شبق" نام مناسب‌تری برای آن است.

فردی که ذهنش به نحوی بیمارگونه‌ای با مسائل جنسی خود و دیگران درگیر است. چه در مقام نفی و پرهیز دادن خود و دیگران (زهد) و چه در مقام اشتغال بیمارگونه و غیراخلاقی به کام جویی جنسی (شبق):

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند                     چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

حافظ منتقد جدی زهد صوفیانه است. به باور او زهد صوفیانه روان آدمی را بیمار می‌کند. آدمیان غالباً با زهد از نیازهای جسم مبرا نمی‌شوند بله در رابطه با نیازهایشان بیمار و رنجور می‌شوند و این بیماری و رنجوری را گاه به صورت بوالفضولی خشن در کار دیگران بروز می‌دهند. اما خود همواره گرفتار همان نیازها هستند و آن چه دیگران را از آن نهی می‌کنند، در خلوت خودشان رواجی تمام دارد:

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت                                         رخت ما بود که در خانه‌ی خمار بماند

حتی محتسب هم باید نگاهی به کارنامه و پیشینه‌ی خود بینازد تا این گونه بر دیگران سخت نیرد:

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد                                     قصه‌ی ماست که بر هر سربازار بماند

"شبق" نزد محتسب و مدعی و زاهد و صوفی، نه آن عشق لطیف و انسانی و  توام با مهر و کامرانی است که حافظ در پی اوست. بلکه توام با خشنوت و تحقیر است. این شبق با "عشق" نسبتی ندارد، بلکه به غایت عشق ناشناسانه است. حتی در کلام و توصیف، توام با خشنوت و عقده گشایی نسبت به طرف مقابل است. این معنا – و رواج بیمارگون نشانه های آن در جوامعِ زهد زده – را در مجالی دیگر مگر بازخواهم گفتن.

و در نهایت، البته به نظر می‌رسد که شخصیت معمولی و اهل کامرانی و زندگی چون حافظ، از نظر اخلاق و معنای راستین پرهیزگاری، بسیار والاترو منزه تر از کسانی‌ست که ادعای آن را دارند:

این تقوی‌ام تمام که با شاهدان شهر                                                  ناز و کرشمه از سر منبر نمی‌کنم

4-   شخصیت ضد اجتماعی

از دیدگاه حافظ، بدترین رذیلت اخلاقی در میان ما "دروغ" است و زشت‌ترین و نارواترین جلوه‌ی دروغ در میان ما "ریاکاری" است. رواج ریاکاری پایه‌های اخلاق را در جامعه سست و لرزان می‌کند. جامعه‌ی ریاکار و متظاهر، جامعه‌ای که انسان‌ها نتوانند در آن  "زندگی اصیل" داشته باشند، یعنی در ظاهر و باطن، در داخل و خارج خانه "خودشان" باشند، هیچ گاه اخلاقی نخواهد شد. ریشه‌ی بسیاری از ناهنجاری‌های اخلاقی جامعه، حتی در کسب و کار ورانندگی و ... را باید در همین فرریختن قبح دروغ دانست:

ریا حلال شمارند و جام باده حرام                                            زهی طریقت و ملت، زهی شریعت و کیش

*****

به نشانگان شرافت از دیدگاه حافظ در پست بعدی خواهم پرداخت.

حالا که دارم این سطور را می‌نویسم، شب زیبای پاییزی، پشت پنجره، مثل گربه‌ای ملوس و خانگی، چمباتمه زده است. در اتاق من، آواز استاد شجریان و بوی قهوه پیچیده است. استاد می‌خواند" بگشا بند قبا ای مه خورشید لقا/تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم" نسیمی خنک به داخل اتاق می‌وزد. برمی‌خیزم، کنار پنجره می‌روم تا به قول فروغ دستم را "روی پوست نازک شب" بکشم یا به قول م. امید شب را چونان گربه‌ای نوازش کنم. نور چراغ بالکن روی درخت خرمالوی پیر ریخته است. میوه‌ها و بعضی از برگ‌هایش نارنجی شده‌اند. برگ‌های نارنجی، رقصان و پیچان به زیر پای درخت می‌ریزند. به زودی، چیزی جز "باغ بی‌برگی" از پنجره پیدا نخواهد بود. "چه باک؟" جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ را می‌نوشم و زمزمه می‌کنم: "باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟" نه فقط به خاطر "میوه‌های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک" و نه فقط به خاطر خرامیدن "پادشاه فصل‌ها، پاییز" بلکه به خاطر باران‌هایی که امروز در زیر خاک یا بالای کوه پنهان می‌شوند و "فردا که بهار آید"، چشمه‌هایی جوشان را جاری می‌کنند. در این شب پاییزی هم، خوب اگر گوش کنی، صدای آن چشمه‌های بهاری فردا را شنیدن می‌توانی.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: